نقطه های روشن ایمان من چشمان توست ...

پیام های کوتاه
  • (25 دقیقه قبل)
    :-(
۲۲ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۵۷

بشمار

وقتی دکترت میگه یواش یواش قرصتو کم کن، از یه دونه کامل بیا روی سه چهارم  و نصف و ...

آدم باش و به خودت نگو : من که دیگه تهوع ندارم ، اصن قطعش می کنم.

نتیجه اش اینه که سه روز درست غذا نخوردم و با دیدن هرچیزی که کمترین خوردنی توش باشه حالت تهوع میگیرم  و به خودم لعنت می فرستم.

ای بر پدر اعتماد به نفس کاذب

دینا .م
۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۰۰

آرزوهای مه آلود

- ماها هیچ کدوم چوب جادوگری نداریم، ولی به گفته ی دامبلدور:موسیقی جادویی فراتر از جادوی ما(اونا)ست.
فیلم گروه کر ( the chorus) رو ببینید، به حرف دامبلدور ایمان میارید.
-بزرگ میشیم ، ولی آرزوهامون بزرگ نمیشن . به آرزوهامون میرسیم، ولی واقعیت رنگ و لعاب اون فانتزی رو نداره. شاید بهشت همین باشه، واقعی شدن رویاها با کیفیت خیالی. توی این دنیا که ممکن نیست.
-پیر میشیم، پخته میشیم، عاقل میشیم، می تونیم توی موقعیت های سخت واکنش مناسب داشته باشیم، متین و سنجیده عمل کنیم، ولی چه فایده؟ دلمون برای خنگ بازی ها و سوتی های بچه گانمون تنگ میشه.
- درست جلوی چشمام یکی رو گذاشتن که خود هفت هشت سال پیش منه. پر از هیجان های کنترل نشده، مثل کتاب باز روی رو، ناتوان از مخفی کردن احساسات. میبینمش و یادم میاد چقدر جون کندم تا تونستم احساساتم رو کنتل کنم تا هر کسی درونم رو نبینه، تا متین باشم و خانم. میبینمش و از بامزگیش لذت می برم، از طبیعی بودنش، از عدم تلاشش برای چیز دیگه ای بودن، ولی خب خیلی بچه ست .
- بعضی اوقات اون قدر رویاهات مبهمن و اون خواست قلبیت مه آلوده که حتی توی خیال بافی هم گیر می کنی. هی داستان های مختلف می سازی تا توش به اون آرزو برسی ولی جور در نمیاد. خیلی سخته عدم موفقیت حتی توی دنیای که حاکم مطلقش خودتی.
-بزرگ شده م ، ولی آرزوهام بزرگ نشده ن ، ولی حداقل دیگه اون قدر مه آلود نیستن. حداقل می دونم چیزی رو که می خوام چرا می خوام. اینم خودش یه پیشرفته، می تونم به همین دلخوش باشم.
دینا .م
۰۲ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۰۱

بله، بله ، قطعا همین طوره

نمی فهمم واقعا چه حکمتیه؟

الان ما پنج ماهه اینجاییم، هیشکی نیومده سر بزنه بهمون، بعد این هفته که من عین جنازه افتادم زمین ، مادرشوهر و خواهر شوهر و خانواده و پدر و مادر خودم همه( کاملا هماهنگ نشده) دارن تشریف میارن:/

اضافه کنید کلاسی که سه ماهه دارم دوندگی می کنم شروع شه هم دقیقا فردا شروع میشه.

حتما من خیلی انسان فرزانه ای هستم که خداوند داره این طور امتحانم میکنه( رجوع شود به عنوان مطلب).

بهتر ازین نمی تونم به خودم دلداری بدم

دینا .م
۳۰ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۴۱

همین حرف زدن لعنتی

بزرگ ترین معجزه، توانایی یا وسیله ای که در اختیار آدمه ، قدرت حرف زدنه.

اکثر مشکلاتی که با آدمای اطرافمون داریم، خصوصا نزدیک هامون و خصوصا تر نزدیک ترین هامون با حرف زدن حل میشه.

حل میشه نه به این معنا که معجزه میشه ، بغض می کنیم و بعد از یه هفته قهر همدیگرو در آغوش میگیریم، نه. معجزه یعنی اینکه تازه می فهمیم با هم چه مشکلی داشتیم و دردمون چی بود و چرا به جون هم پریدیم. همین ها رو که می فهمی اکثر اوقات حل مشکل خود به خود معلوم میشه و لازم نیست برای حل مسایلمون به آب و آتیش بزنیم.

همین

به همین سادگی ، به همین خوشمزگی 

دینا .م
۲۴ دی ۹۶ ، ۰۳:۵۸

خونه ی خاله کدوم وره؟

خواهرم گفت:من همش فکر می کنم بچه های من به بچه های تو حسودیشون بشه که چه مامان سرخوش و سرحالی (و خنگولی) دارن.
من گفتم: واااااااقععععععاااااااً؟ من همیشه فکر می کنم بچه های من به بچه های تو حسودیشون میشه که چه مادر کدبانویی دارن و یه خونه همیشه تر تمیز( معلومه اوضاع خونه ی خودم چه شکلیه ی دیگه؟)

بعد هر دو در سکوت به افق خیره شدیم و به این فکر کردیم که پیش همه ی آدما مرغ همسایه غازه، حتی آدم های هنوز نیومده .
پ.ن: نقطه شکرین ماجرا اونجاست منو خواهرم هیچ کدوم هنوز بچه نداریم و هی به هم بفرما می زنیم :)
دینا .م

یعنی عدم هوشیاری و شدت ناآگاهی به خود چقدر می تونه زیاد باشه که آدم از اصلی ترین خصوصیات ذات خودش بی خبر باشه؟

حالا این اوج فاجعه نیست، اونیکه نمی دونه که نمی دونه، اونی که میدونه و از اون صفت آگاه هست هم نمی تونه در خودش بیابه این صفت رو.

وقتی ما اثبات عقلی کردیم عین نیازمندی (و نه عین نیازمند) بودن انسان رو و به این موضوع علم پیدا کردیم ، درنیافتن این موضوع دیگه خیلی عجیب و غریبه.

در خودم نگاه می کنم و نیازمندی رو که عین ذات منه درک نمی کنم و خودم رو موجود مستقل می بینم. عجیباً غریبا.

دارای صفت هستم (با تسامح) عالم به صفت هم هستم، تظاهر به داشتن این صفت هم می کنم( مثلا موقعیت سجده) ولی بازهم هرچی در خودم می گردم صفت رو نمیابم.

بخوایم یه مثال ساده بزنیم میشه این: یه نفر میره آزمایش میده  میبینه یه انگل بزرگ توی روده ش زندگی می کنه. حالا یه سوال مهم، تو چطور نفهمیدی یه موجود زنده ی دیگه درون تو، درون جسم تو داره زندگی می کنه؟ یعنی تا چه حد از خودت بی خبری که نفهمیدی؟

لابد طرف جواب میده: خب مگه من توی روده م چشم دارم که ببینم اون تو چه خبره؟ یا مگه سیستم لامسه مثل سطح پوست دارم که خبر از شی خارجی بده یا...، خب از کجا باید می دونستم؟

- این که بدتره،مگه آگاهی تو به خودت از طریق حواسه؟ یعنی ازت چشم و گوش و پوست و بینی ( دستگاه بویایی) و زبان ( دستگاه چشایی) رو بگیرن ، دیگه به خودت آگاه نیستی؟ خب هستی. پس چطور این قدر از خودت بی خبری در حالی که روده ی تو قبل ازینکه پر از انگل باشه پر از توئه؟


پ.ن: احساس می کنم مثالم به جای اینکه مطلب رو بازتر کنه پیچیده تر کرد :/
پ.ن2: تلاش کردم با ساده ترین کلمات منظورم رو برسونم. نمی دونم چقدر موفق بودم.
پ.ن3: متن فقط طرح سوال بود. دنبال جواب نگردین. خود هم هنوز بهش نرسیدم
دینا .م

ان لم تکن حلیما فتحلم.اگر صبور نیستی خودت رو به صبوری بزن، یواش یواش صبور میشی

اگه غم مردم رو نمی خوری ، وانمود کن برات مهمه و بهشون گوش بده، غمشون برات مهم میشه

اکه بنده نیستی ، نماز بخون، سجده کن ، خودتو بزن به بندگی، بنده میشی

اگه کسی رو دوست داری فریادش کن. جار بزن، زیاد میشه

اگه می ترسی یه روز دوسش نداشته باشی، هرجا میشینی و پا میشی بگو دوسش داری. عاشق میشی

من ترسیدم. ترسیدم اسمم به نامش ثبت بشه، ترسیدم منو از عاشقاش بدونن و اون بابت داشتن کسی مثل من خجالت بکشه. ترسیدم مایه ننگ بشم. پس نگفتم. سکوت کردم. اسمش که اومد به روی خودم نیوردم دلم داره می کنه. به چشم ها تحکم کردم اشکی نشن.  

موفق بودم. از یادها رفت منم از عاشقاش بودم. ولی درد این جا بود خود از هم یادم رفت. اون قدر خودم رو به بی خیالی زدم که بی خیال شدم. اون قدر اشک نریختم تا اشکام خشک شد. اون قدر نرفتم تا دلتنگی سنگ شد.

و من الان اینجا ایستادم در حالی که  برای دلتنگی، دلتنگم

برای بی قراری ،بی قرار

قصه ی غم انگیزیه. ولی با وجود همه اینا،من دلم تنگ شده. زیاد. خیلی زیاد. حتی اگه خودم هم باور نکنم



دینا .م

-و خدا می دونه که امروز چه حجم عظیمی آدرنالین توی خون من ترشح شد و بر خلاف همیشه امروز چقدر کم گریه کردم.

- خیلی اوقات وقتی شروع می کنی به حرف زدن درباره چیزی ، هی اون موضوع رو بهتر می فهمی. صرف حرف زدن با صدای بلند خیلی اوقات گره های نفهمیدنی رو باز می کنه.

- امروز به یه نفر گفتم : فلان کار که قرار بود انجام بدم، انجام ندادم. خیلی ساده بهم گفت :اشکال نداره.  چه حس خوبی بود. و به این فکر کردم من چقدر کم این جمله رو شنیدم.

-چیزی که نزدیک به یک دهه منتظرش بودم، براش دعا کردم، خیالبافی کردم و ... به ساده ترین نحو ممکن داره جور میشه. به ساااااااده ترین نحو ممکن. فقط با یه تماس

-خوشحالم. غمگینم. نگرانم. این همه تضاد و آشوب به کجا میرسه فقط خدا می دونه

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

دینا .م
۳۰ آبان ۹۶ ، ۲۰:۴۴

خونه :)

فکر می کردم همین که این اتفاق بیوفته ، اولین کاری که می کنم میام و در خلوت ترین نقطه ی خودم جارش میزنم

فکر کردم میام و یه پست بلندبالا می نویسم که چقدررررر خوشحالم

که بعد از 8 سال صبر کردن بالاخره شد



ولی الان دو ماه گذشته و هر وقت خواستم بنویسمش ،در رفت، نمی شد.

اون قدر نشد تا از دهن افتاد

بیات شد

 حالا سرد سرد میام می نویسم: بالاخره نقل مکان کردیم به قم. شهری که عاشقانه دوستش داشتم و از زمان مجردی بال بال می زدم که بیام اینجا

الان دوماهِ که مستقر شدیم ( دقیقا روز اول محرم) و من عمیقاً عمیقاً عمیقاً احساس آرامش می کنم

احساس می کنم بعد از بیست و هفت سال تازه رسیدم خونه و تازه دارم از غربتی که تمام عمر باهاش زندگی کردم میام بیرون

خوشحالم

خیلی

دینا .م
۱۴ آبان ۹۶ ، ۲۰:۱۶

اگر بیشتر نباشد...

لذتش کمتر از پیاده روی نیست

نشستن و نگاه کردن جمعیتی که عبور می کند

دینا .م