نقطه های روشن ایمان من چشمان توست ...

پیام های کوتاه
  • (25 دقیقه قبل)
    :-(

۲ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

بیرون همه چی روی دور تنده، توی خیابونا، سرکار، پارک ها ، مغازه ها، همه دارن تند راه میرن، کار می کنن، خرید می کنن، می رن که به یه جای برسن، یه کاریو انجام بدن ، می دون، عجله دارن و مشغولند. همه کارشون که تموم میشه میان خونه، توی خونه همه چی روی دور کنده، یواشه، آدما پاشونو که از در می دارن داخل یه جوری کند میشن که انگار از پریز کشیدیشون بیرون، آروم میشن، و این تضاده که لذت بخشه، دویدن های طول روز و آروم گرفتن آخرش.

همه ی اینا قشنگه تاااااااا زمانی که تبدیل میشی به یک زن خانه دار، زمانی که تقریبا تمام طول روزت رو توی خونه ایی، دیگه این یواشی و کندی آرام بخش نیست، رخوت آور میشه، انگار وزنه های بیست کیلویی به پات بستن که همین که می خوای کاری بکنی که از روال روزمره ت خارجه، محکم بچسبوننت به زمین و در جواب هر تغییر هیجان انگیز یه حوصله ش نیست حواله می کنی.

توی خونه بودن و رخوت آلود نشدن خیلی سخته

دینا .م
۰۵ دی ۹۹ ، ۲۱:۴۹

این واقعا انتخابم نبود

ریشه ی خشم برای من استیصاله، لحظه ای که حس می کنی توی یه دایر گیر کردی و نمی تونی ازش بزنی بیرون

حس می کنم باید یه نقطه ای ازین دایره شکستنی باشه ، که بتونی بشکنیش و بزنی بیرون، حتی الان ، در اوج خشم و استیصال ، اعتقادی به بن بست ندارم، اگه بیرون نمیرم،تقصیر منه که راه خروج رو پیدا نکردم، و این حس میشه یه بار روی همه ی عذاب وجدان های قبلی و دوباره میوفتم توی این دور باطل که باید بگردم نقطه ی شیشه ایش رو پیدا کنم


 

سال ها پیش ( دوران دبیرستان)یه داستان کوتاه استعاری نوشته بودم که متاثر بود از داستان های مصطفی مستور ، درک شباهت رابطه ی من با خدا و تصورات ذهنیم با من، اشکال کردن توی اختیار آدمیزاد،درک رابطه ی عکس عادت و فهم و ...

قهرمان داستانم تمام عمرشو توی یه دایره ی کوچیک دور خودش چرخیده بود، توی مه، گاهی ادمهایی از توی مسیرش رد شده بودن، آدم هایی که اون ها هم توی دایره های خودشون راه می رفتن،ولی گاهی کسایی از توی دایره ش عبور کردن که مسیرشون مدور نبود، مستقیم بود، و همین شروعی میشه بر بحث ها و دعواهاش با منی که نویسنده ی داستانش بودم و خدای چهانش، ولی نمی تونستم مثل خدای خودم به مخلوقم اختیار بدم، تلاش و تقلاش برای بیرون اومدن از دایره ش، حداقل برای بیخود راه نرفتن خیلی شبیه امروز منه، فقط من نمی دونم چه جور باید با خدای داستان خودم دعوا کنم

دینا .م