نقطه های روشن ایمان من چشمان توست ...

پیام های کوتاه
  • (25 دقیقه قبل)
    :-(

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

۳۰ آذر ۹۸ ، ۰۵:۳۲

داستان ازدواج

همین الان داستان ازدواج رو تمام کردم . پررررر از حرفم. پر از: اوه من چقدر اینم. پر از: اوه چقدر راست میگه. پر از: پس همه همین طورین.

پر از حق دادن. پر از حسرت خوردن. پر از راهکار دادن. 

بی نظیر بود توی لوث نکردن عواطف انسانی. توی حروم نکردن واقعیت روابط عاطفی توی عشق ها و نفرت های اغراق شده. توی نشون دادن واقعیت قابل انتظار روابط عاطفی با همه ی سختی و زیبایی و گندیدگی و غیرقابل تحمل بودن و خواستنی بودن و نخواستنی بودن و ...

نمی تونم بگم کی بهتر بود. اسکارلت جوهانسن ( که با این همه تکرار نقش بلک ویدو توانایی های بازیگریش داشت یادمون می رفت)یا آدام درایور ، ولی حس های اسکارلت جوهانسن، بغض هایی که توش میشد کل تورم صورتش رو حس کرد، چین های کنار لب ها که برای اشک نریختن ایجاد میشد، اشک هایی که هرکاری کنی نیان بالاخره میان، برای من خیلی نزدیک و باورپذیر بود. خیلیییی نزدیک و باورپذیر. خیلییییییی نزدیک و باورپذیر.

پ.ن 1: همین الان فیلمو دیدم و شاید درست تر بود میذاشتم یه کم از داغی بیوفتم بعد بنویسم ، ولی تجربه ثابت کرده یه چیزو اگه تا داغه ننویسم دیگه نمی نویسم.

پ.ن2: تنها ایرادی که به فیلم میتونم بگیرم اسمشه. داستان ازدواج. انگار نوع ازدواج رو محتوم به همین داستان می دونه.

پ.ن3: این هم دلیل من که هی میگم حرف بزنید. آقا حرف بزنید، توی قهر و سکوت و حتی از خودگذشتگی همراه با سکوت هییییچ خیری نخوابیده. نه طرفتون علم غیب داره که خودش بفهمه و نه شما حضرت ایوبید که تا بی نهایت تحمل کنید.

پ.ن4: این فیلمو به همه ی تازه ازدواج کرده ها، کهنه ازدواج کرده ها، مجردهای در آستانه ی تاهل و هرکسی که درکی از ازدواج داره، توصیه می کنم

پ.ن5: با وجود همه ی سروصدایی که جوکر داشت، به نظرم آدام درایور صد برابر بهتر از فینیکس بود.

دینا .م

چه چیزی می تونه از یه بچه ی دوازده کیلویی با هشتاد سانت قد یه هیولای ترسناک بسازه؟ 

عارضم خدمتتون که هفت تا دندون تیز، یه فک قدرتمند و حس خود بامزه پنداری:)

نتیجه اینه که الان من و باباش با مجموع سن تقریبی 60 سال از یه موجود 14 ماهه عین مرگ میترسیم که ناگهان وسط بازی و خنده یه تیکه از گوشتمون توی دهنش جا نمونه:-| 

این است لحظات زیبای مادر و فرزندی

 

دینا .م
۰۴ آذر ۹۸ ، ۰۷:۴۷

سبکی

اصلا نمی دونم چرا شروع کردم به گریه کردن. اصلا نمی دونم گفت و گومون چه روندی رو طی کرد که اون قدر بهم فشار اومد که خون با شدت از بینیم ریخت بیرون. واقعا یادم نیست. ولی یادمه وقتی به خودم اجازه دادم هق هق هام بدون هیچ فیلتری با صدای بلند بریزن بیرون و از تمام نشدنش نترسم، وقتی که از زار زدن فرار نکردم و خودم رو با همه ی ضعف هام، ولو برای مدت کوتاه، پذیرفتم، انگار یه بار سنگینی از روی سینه م برداشته شد. می دونم اصطلاح خیلی تکراریی هست، ولی به لحاظ فیزیکی واقعا همین حس رو داشتم. که یک جسم چند کیلویی از روی نای و مری م برداشته شد. البته همون لحظه نفهمیدم. موقع خوندن اولین نماز بعدش فهمیدم. وقتی که دیدم عجله ندارم، نماز دیگه بار دوشم نیست، بی قرار نیستم، یه جور خوبی خالی ام. خوشحال نیستم، آروم هم نیستم، فقط سبکم

دینا .م