تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل
یعنی عدم هوشیاری و شدت ناآگاهی به خود چقدر می تونه زیاد باشه که آدم از اصلی ترین خصوصیات ذات خودش بی خبر باشه؟
حالا این اوج فاجعه نیست، اونیکه نمی دونه که نمی دونه، اونی که میدونه و از اون صفت آگاه هست هم نمی تونه در خودش بیابه این صفت رو.
وقتی ما اثبات عقلی کردیم عین نیازمندی (و نه عین نیازمند) بودن انسان رو و به این موضوع علم پیدا کردیم ، درنیافتن این موضوع دیگه خیلی عجیب و غریبه.
در خودم نگاه می کنم و نیازمندی رو که عین ذات منه درک نمی کنم و خودم رو موجود مستقل می بینم. عجیباً غریبا.
دارای صفت هستم (با تسامح) عالم به صفت هم هستم، تظاهر به داشتن این صفت هم می کنم( مثلا موقعیت سجده) ولی بازهم هرچی در خودم می گردم صفت رو نمیابم.
بخوایم یه مثال ساده بزنیم میشه این: یه نفر میره آزمایش میده میبینه یه انگل بزرگ توی روده ش زندگی می کنه. حالا یه سوال مهم، تو چطور نفهمیدی یه موجود زنده ی دیگه درون تو، درون جسم تو داره زندگی می کنه؟ یعنی تا چه حد از خودت بی خبری که نفهمیدی؟
لابد طرف جواب میده: خب مگه من توی روده م چشم دارم که ببینم اون تو چه خبره؟ یا مگه سیستم لامسه مثل سطح پوست دارم که خبر از شی خارجی بده یا...، خب از کجا باید می دونستم؟
- این که بدتره،مگه آگاهی تو به خودت از طریق حواسه؟ یعنی ازت چشم و گوش و پوست و بینی ( دستگاه بویایی) و زبان ( دستگاه چشایی) رو بگیرن ، دیگه به خودت آگاه نیستی؟ خب هستی. پس چطور این قدر از خودت بی خبری در حالی که روده ی تو قبل ازینکه پر از انگل باشه پر از توئه؟
پ.ن: احساس می کنم مثالم به جای اینکه مطلب رو بازتر کنه پیچیده تر کرد :/