نقطه های روشن ایمان من چشمان توست ...

پیام های کوتاه
  • (25 دقیقه قبل)
    :-(

چه چیزی می تونه از یه بچه ی دوازده کیلویی با هشتاد سانت قد یه هیولای ترسناک بسازه؟ 

عارضم خدمتتون که هفت تا دندون تیز، یه فک قدرتمند و حس خود بامزه پنداری:)

نتیجه اینه که الان من و باباش با مجموع سن تقریبی 60 سال از یه موجود 14 ماهه عین مرگ میترسیم که ناگهان وسط بازی و خنده یه تیکه از گوشتمون توی دهنش جا نمونه:-| 

این است لحظات زیبای مادر و فرزندی

 

دینا .م
۰۴ آذر ۹۸ ، ۰۷:۴۷

سبکی

اصلا نمی دونم چرا شروع کردم به گریه کردن. اصلا نمی دونم گفت و گومون چه روندی رو طی کرد که اون قدر بهم فشار اومد که خون با شدت از بینیم ریخت بیرون. واقعا یادم نیست. ولی یادمه وقتی به خودم اجازه دادم هق هق هام بدون هیچ فیلتری با صدای بلند بریزن بیرون و از تمام نشدنش نترسم، وقتی که از زار زدن فرار نکردم و خودم رو با همه ی ضعف هام، ولو برای مدت کوتاه، پذیرفتم، انگار یه بار سنگینی از روی سینه م برداشته شد. می دونم اصطلاح خیلی تکراریی هست، ولی به لحاظ فیزیکی واقعا همین حس رو داشتم. که یک جسم چند کیلویی از روی نای و مری م برداشته شد. البته همون لحظه نفهمیدم. موقع خوندن اولین نماز بعدش فهمیدم. وقتی که دیدم عجله ندارم، نماز دیگه بار دوشم نیست، بی قرار نیستم، یه جور خوبی خالی ام. خوشحال نیستم، آروم هم نیستم، فقط سبکم

دینا .م
۰۹ آبان ۹۸ ، ۰۵:۵۵

واقعا عنوان ندارم. چه کنم؟

_توی یکی از کتابای درن شان ( نویسنده ی کتابای تخیلی تین ایجری) یه شخصیتی هست به اسم کرنلیوس، که این قدرت رو داره که اگر چیزی رو بخواد یه پنجره ی جادویی براش باز میشه نزدیک اون چیزی که می خواد. بعد آشنا شد با یه سلاح جادویی قدیمی. هر وقت که اون سلاح رو می خواست هیچ دریچه ای باز نمیشد. تا اینکه یه جادوگری بهش گفت: تنها دلیلش اینه که تو خودت اون سلاح جادویی قدیمی هستی.

 

_اون موقعی که میشینی پیش خدا و های های گریه می کنی که من از دوری خسته م، از نبودن خسته م، از گم شدن خسته م، دست منو بگیر بیار نزدیک، و بعد هی می بینی هیچی نمیشه، شاید دلیلش این باشه که اصلا دور نیستی، تو همون جایی هستی که باید باشی. آروم باش دختر خوشگلم ، تو همینجا پیش خودمی، نترس نازک نارنجی.

 

_الان یادم اومد توی اولین کلاس هایی که با استاد داشتیم ، گفت: این که میگن بریم به خدا برسیم مسخره ست، کجا بری؟ به کجا برسی؟ همین الان رسیدی. همین الان اینجایی. فقط چشاتو باز کن و ببین. دور نیستی، توهم دوری داری.

 

 

_دوباره همین الان یه جمله ی قشنگ از روی ماه خداوند را ببوس یادم اومد. گفت : شک ، سقوط نیست، توهم سقوطه

 

 

_همین نوشتنو دوست دارم. می نویسی و جواب ها خودشون میان بالا و مسئله رو حل می کنن. نسخه ی قوی تر از نوشتن ، مباحثه کردنه.

پ.ن: اوصیکم به خوندن وبلاگ های قدیمتون،خصوصا پست های منتشر نشده. انگار با نسخه های خودتون در دنیای موازی رو به رو میشید. همین قدر غریب و دور

 

دینا .م

1.کی قراره این نگاه احمقانه ی جهانی که شرق و غرب هم نداره، برداشته بشه که پدر و مادر هر غلطی کردن چون پدر و مادرن بی خیال؟ 

2. آدم ها در برابر کارهاشون مسئولن. در برابر آسیب هایی که به دیگران میزنن مسئولن و این که ما رو چقدر دوست دارن یا بعدا چقدر پشیمونن هیچی رو عوض نمی کنه. مسئله آسیب زده شده ست

3. این چرندیات هالیوودی، بالیوودی، صدا و سیمایی که بچه ها پدر و مادر احمقشون رو می بخشند و خوشحال و شاد زندگی می کنن یه دروغ خوش آب و رنگ مسخره ست.

4. دندون دومش تازه نوک زده. چهاردست و پا تند تند داره میره سمت اسباب بازیی که توجه شو جلب کرده. یهو برمیگرده سمتم، میشینه یه خنده ی پت و پهن تحویلم میده و سفیدی دندونای موشی شو می کنه تو چشمم. لذت فقط یه ثانیه دووم داره. یهو یکی توی سرم می پرسه: خودت چه جور مادری هستی؟

پ.ن عوارض دیدن. The glass castle

دینا .م
۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۵۹

مادری

مادری یعنی دیدن صحنه هایی که هیچ وقت هیچ کس دیگه ای نمی بینشونِ حالا تو هرچقدر می خوای عکس بگیر و داد بزن : وااااای بیا نگاه کن توی خواب چه جور گوشه ی لباشون چین می ندازه. 

این صحنه ها مخصوص خودتن. مثل مشت کردن دستاش موقعی که داره تسلیم خواب میشه که متفاوته با مشت کردنش موقع شیر خوردن. یا گرفتن گوشش موقعی که منتظر بغلش کنی یا ...

حالا من هزاری هم که بگم. این صحنه ها فقط مال منن

دینا .م
۱۳ اسفند ۹۷ ، ۰۳:۱۴

واقعا دقت کرده بودین؟

تا حالا دقت کردین  قنداق نوزاد و لباس احرام و کفن چقدر شبیه همن؟؟؟

دینا .م
۱۷ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۰۵

یعنی میشه؟

بورک من فی النار و من حولها و سبحان الله رب العالمین

بورک من فی النار و من حولها و سبحان الله رب العالمین

بورک من فی النار و من حولها و سبحان الله رب العالمین

بورک من فی النار و من حولها و سبحان الله رب العالمین

بورک من فی النار و من حولها و سبحان الله رب العالمین

بورک من فی النار و من حولها و سبحان الله رب العالمین

بورک من فی النار و من حولها و سبحان الله رب العالمین

بورک من فی النار و من حولها و سبحان الله رب العالمین

دینا .م
۲۵ تیر ۹۷ ، ۰۶:۲۸

شاید عشق یعنی ...

فکر کنم عشق یعنی بعد از یه گند بزرگی که زده و تو رو تا حد آتشفشان عصبانی کرده و اومده اون قدر عذر خواهی کرده که تو آشتی کنی و آشتی کردی، دلت می خواد بری ازش تشکر کنی که اومده و اصرار کرده و نذاشته قهر بخوابین :)


 
پ.ن: البته فقط دلت می خواد ، نمی کنی این کارو چون پر رو میشه😎
دینا .م
۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۲۲

بی نظم نوشت

1-بعضی ها هم تا گند یک چیز را در نیارند ول نمی کنند، آقای همسرشون برای 28 ساعت رفتن مسافرت( البته اگه بدقولی نکنه)، طرف نشسته کلی آهنگ خزوخیل دانلود کرده پیرامون وای عشقم رفت ، حالا چیکار کنم و ازینا و داره نان استاپ گوش میده( مدیونید فکر کنید این آدم خزوخیل منم)

2- قبلا گفتم رویاها فقط توی خیال رویان ، وقتی واقعی میشن ، بی رنگ و بو میشن. گفتم؟ خب می دونم ولی دلم شدیدا اون رنگ و لعاب خیال رو توی واقعیت می خواد و کوتاهم نمیاد و این خواهش  ها آخر و عاقبت خوبی نداره، خودم میدونم.

3- چقدر راحت، چقدررررر راحت یادمون میره خواستنی بودن داشته هامون، چقدر راحت یادمون میره وقتی نداشتیم نفس توی سینه مون میشکست و حسرت یه آه راحت رو به دلمون میذاشت؟

4- من چقدر آهنگ دوست دارم، همون هرازگاهی که گوش میدم قشنگ می تونم لرزشِِ همه ی ارکان روحم رو حس کنم، هر چقدر هم تکراری باشه، مخصوصا اگه یه نفر با صدای نخراشیده ش نیاد لطافت آهنگ رو به هم بزنه.

5- دوباره نشستم judge رو ببینم که یه تصمیم خودآزارانه به تمام معنی بود، بودن اسم پدر روی یه نفر باعث نمیشه همه ی کارهای حال به زنش رو ندیده بگیری و بی شعوریه مطلقش رو به توهم محبت پدر و پسریش ببخشی. حالا هر چقدر هم خود پسر عوضی باشه.

6-امتحانا تموم شد ،سه چها تا فیلم مثلا حال خوب کن دانلود کردم ولی واقعا حالم خوب نشد. دلم یه چیزی توی مایه های ناتینگ هیل می خواد یا حس و حساسیت یا غرور و تعصب یا؟؟؟ یه عاشقانه ی هپی اندِ خوش رنگ ولعاب که به شعورت هم توهین نکنه.

7- می تونم توی این تابستون هم گواهینامه رو بگیرم و هم پایان نامه بنویسم و هم ترم تابستونه بگیرم و هم خریدای سیسمونی رو انجام بدم؟ کل تاستون هم وقت ندارم، حداکثر یه ماه و نیم؟

دینا .م
۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۱۵

بهار من اومد

الان بهار منه، اوج بهار یه هفته ای من الانه که بابام اومده پیشمون.

با هم میریم بیرون، حواسش هست سرم درد می گیره و کولرو روشن می کنه، برنامه شو با برنامه م هماهنگ می کنه که بیاد دنبالم، شبا جلوی تلویزیون سرمو می ذارم رو پاش نازم کنه، برام هله هوله بخره یهویی و از همه مهم تر بی توقع از کنارم بودن خوشحال باشه.

بابام با همه ی ایردای کوچیک و بزرگی که داره بهشت منه


پ.ن: قشنگی ماجرا اون جاست که آقای همسر از دیدن رابطه ی منو بابام ذوق میکنه کلی و خوشحاله
پ.ن2: خدایا ممنون. زیاااااد
دینا .م