۰۴ آذر ۹۸ ، ۰۷:۴۷
سبکی
اصلا نمی دونم چرا شروع کردم به گریه کردن. اصلا نمی دونم گفت و گومون چه روندی رو طی کرد که اون قدر بهم فشار اومد که خون با شدت از بینیم ریخت بیرون. واقعا یادم نیست. ولی یادمه وقتی به خودم اجازه دادم هق هق هام بدون هیچ فیلتری با صدای بلند بریزن بیرون و از تمام نشدنش نترسم، وقتی که از زار زدن فرار نکردم و خودم رو با همه ی ضعف هام، ولو برای مدت کوتاه، پذیرفتم، انگار یه بار سنگینی از روی سینه م برداشته شد. می دونم اصطلاح خیلی تکراریی هست، ولی به لحاظ فیزیکی واقعا همین حس رو داشتم. که یک جسم چند کیلویی از روی نای و مری م برداشته شد. البته همون لحظه نفهمیدم. موقع خوندن اولین نماز بعدش فهمیدم. وقتی که دیدم عجله ندارم، نماز دیگه بار دوشم نیست، بی قرار نیستم، یه جور خوبی خالی ام. خوشحال نیستم، آروم هم نیستم، فقط سبکم
۹۸/۰۹/۰۴
ادم ها نیاز دارند که گاهی گریه کنند. به اندازه ی کافی. واقعا هیچی به اندازه ی گریه کردن ادم رو سبک نمیکته