نقطه های روشن ایمان من چشمان توست ...

پیام های کوتاه
  • (25 دقیقه قبل)
    :-(
۱۷ دی ۹۵ ، ۰۲:۴۸

از کره گردتر داریم؟

یه تیکه ایی توی آدما هست که همه جا باهاشونه. همه جا خودشو نشون میده و تاثیرش رو می ذاره. توی برخوردهای یک دقیقه ایی، توی تماس های تلفنی، حتی توی پیام هات.

هر قدر بخوای ازش فرار کنی ، نمیشه، یا باید قبولش کنی یا همت کنی و عوضش کنی.

کار سختیه، می دونم

در ضمن به خاطر داشته باشید دنیا گرده، خیلی گردتر از اونی که گالیله فکرش رو می کرد.

دینا .م
۱۷ آذر ۹۵ ، ۰۵:۴۲

مهربونی

مهربانی ها منو به بغض می ندازه. مهربانی های توی فیلم ها . فرقی نداره از چه جنس مهربونی . دو تا دوست. پدر به فرزند. دو تا غریبه، بچه به والدین( عجیب محبت مادر به بچه منو تحت تاثیر قرار نمیده) مهربونی های ناگهانی یا غیر منتظره. یا مهربونی های خیلی  بزرگ. می دونم که مربوط به موسیقی متن نیست، ولی در مهربانی ها( نه عاشقانه ها) یه حس غریبی هست، که می خوای باشه بیشتر و بیشتر و بیشتر، حتی اگه می دونی واقعی نیست، فیلمه یا هر چیزدیگه. ولی این مهربونی ها باید باشه. 



پ.ن:ببخشید ،می دونم خیلی واضح نبود.

دینا .م
1- هیچوقت ظاهر زندگی دیگران رو با باطن زندگی خودتون مقایسه نکنید.
2- فیلم خودش رو هم که بکشه ، کلی هم جلوه های ویژه که داشته باشه نمی تونه به پای کارتون برسه، توی درخشندگی و قوی بودن رنگ ها . واقعیت کلا همیشه از خیال یه قدم عقب تره توی هیجان انگیزی. یه چیزی تو مایه های تفاوت تصاویر warcraft  و the battle for middle earth.
3- خیانت به خودمونه که ذهنمون رو پر کنیم از خیال های رنگی و از واقعیت زندگیمون انتظار رقابت با چیزی رو داشته باشیم که اصلا پتانسیل رقابت باهاش رو نداشته باشه.
4- هر  چی تصاویر خیالی مایه های نزدیکی با واقعیت رو بیشتر داشته باشن ذهن بیشتر گول می خوره  که می تونه واقعیت خودش رو با اونا مقایسه کنه. برای همین یه عاشقانه ی وطنی  مثل شهرزاد خیلی بیشتر به دل خیال ما میشینه تا خیلی رمانتیک های خیلی قوی هالیوودی دیگه.
5- قدرت خیال یه تیغ دو لبه ست که هر دوطرفش خیلی تیزه. ولی ما بیشتر ازش زخم می خوریم تا باهاش چیزی بسازیم.

پ.ن: درد این جاست که من همیشه امثال warcraft  رو ترجیح دادم.
دینا .م
۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۲

آتش بگیر

برام همیشه سوال بود چرا کسایی که از پیاده روی اربعین برمی گردن همش از خوراکی ها و خوردنی ها میگن. ببخشید مگه میرید فستیوال خوردن که بر می گردید همش از قیمه نجفی و حمیسه و کباب ترکی های دو متری رایگان میگین؟ نا سلامتی رفتید یه عمل عبادی انجام بدین.

بعد خودم رفتم و دیدم. و اومدم و خواستم بگم ، ولی نمی اومد. عجیب های اونجا گفتنی نبود.معادلش این ور نبود تا شنونده بتونه بهش منتقل بشه.

چطور باید می گفتم از پیرمرد عربی که از لباس هاش معلوم بود شیخ یک خاندانه ولی نشسته بود روی خاک ها توی راه و روی سرش سینی خرما ارده گذاشته بود؟

چطور باید می گفتم از دست کشیده ی مردی که ساندویچ فلافل توی دستش بود و آدما از کنارش می گذشتن و برنمی داشتن و دقیقه ها دستش پایین نمی اومد.


چطور باید می گفتم از ذوق غریبی که از شنیدن جمله ی"هله بیکم یا زوار ابو علی" توی دلم وول می خورد.

چطور باید می گفتم از کسی که میدید پاهات درد می کنه و همین طور بی خبر می اومد پاهات رو با روغن ماساژ میداد و می رفت.

چطور بگم از اشکای مردی که سینی به سر نشسته بود و افراد از سینی ش خرما برمی داشت و اون همون زیر اشک می ریخت و زیر لب یه چیزایی با خودش می گفت.

چطور باید می گفتم از اینکه مردای ساکن کربلا خودشون توی کوچه می خوابیدن تا خانم ها داخل جا بشن؟

چطور بگم از لهجه خنده دار عربی  جوونای ایرانی که سعی می کردن زائرا رو به موکب خودشون بکشونن؟

چطور بگم از کسایی که بی هوا میان کوله ت رو می گیرن و بدون یه کلمه حرف برات یه مسیری می برن و بدون این که چشم توی چشمت بدوزن پس می دن و میرن.

نباید بگم. این حس ها وقتی به کلمه میان حروم میشن.  آخرش حسی که میرسه یه چیزی تو مایه های همون کباب ترکی های دو متری و قیمه های نجفی و فلافل های عربیه.

آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم

احساس سوختن به تماشا نمی شود


پ.ن: آخه کی می دونه که من تمام سال گذشته فقط خواب همین جمله ی" هله بیکم یا زوار ابوعلی" رو دیدم  :-|


دینا .م

من از ازدست دادن هراس دارم، یه هراس دائم و همیشگی.مامان، بابا،خواهر،همسر.

 مدام میشینم فکر می کنم اگه اون یکی رو از دست دادم بیشتر از همه حسرت چی رو میخورم؟ 

اینکه چرا ازش عکسای خوب نگرفتم؟

چرا صداشو ضبط نکردم.

چرا بهش نگفتم دوسش دارم؟

اینا همه شایده ولی مطمئنم هرکدوم ازین چهار نفر رو اگر یه روز از دست بدم حسرت وقت هایی که میشد باهاشون داشته باشم ولی خرج چیزای بیخود کردمشون بیچاره م میکنه. 

می دونم و هنوز وقتم رو خرج چیزای بیخود می کنم.


پ. ن: هر وقت به این چیزا فکر می کنم خیلی یهو دلم برا بابام تنگ میشه. الان دلم برا بابام تنگ شد:(

پ.ن ۲:حرکتمون از پس فردا صبح افتاد فردا ظهر و من هنوز نه خونه رو تمیز کردم نه کامل وسایل رو جمع کردم نه خریدهام رو انجام دادم و نشستم دارم پست میذارم. به خودم افتخار می کنم:-|

پ.ن ۳: دعام کنید لطفا. به شدت شدیدی احتیاج دارم. یه احتیاج حاد و عجیب و غریب. دعام کنید لطفا ، اگر زنده بودم و دعام دعا حساب شد دعاتون می کنم.


دینا .م
۲۳ مهر ۹۵ ، ۰۵:۴۵

من دوست دارم...

رفتم توی مراسمی که منبریش رو قبول نداشتم. از نزدیک می شناختمش و می دونستم که خودش مشکلات بزرگی داره. برای همین نمی تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی توی اون مراسم کس دیگه ایی هم قرار بود سخن رانی کنه که به عشق اون رفتم.
شب عاشورا بود. نمی دونم چرا ولی از قبل از شروع مراسم اشکی بودم شدید. گریه می کردم ونمی دونستم چرا.
مراسم شروع شد و همون کسی ک قبولش نداشتم اومد حرف زد. حرف زد از یه موضوعی که خودم برای خیلی ها گفتمش.
از موضوعی که خودم کلی براش نشریه دادم بیرون.
از موضوعی که همیشه تم اصلی برنامه های فرهنگی مون بود.
از موضوعی که براش دلیل عقلی محکم و مستدل بدون شک داشتم و با قلب خودم هم بهش رسیده بودم.
ولی مدت ها بود کنار گذاشته بودمش. غافل نشده بودم، از سنگینی موضوع قلبم نمی کشید. کنارش گذاشتم.
این منبری که قبولش ندارم اومد و شب عاشورا از محبت خدا به انسان گفت. ازین که بالا برید پایین بیاین خدا دوستون داره.و گفت: یا عیسی کم اطیل النظر؟ و احسن الطلب؟ و القوم لایرجعون؟
و گفت:یابن آدم و حقک علی انی احبک فبحقی علیک احبنی
و گفت: لَو عَلِمَ المُدبــــِروُنُ عَنّی کَیفَ انتَظاری بــِهـــِم و شوقی الی تَوبــَتِهم ، لَماتُوا شَوقاً إِلَیَّ و لَتَفَرَّقَتاَوصالُهُم!!!
و گفت و گفت و گفت و من زار زدم.
و من زار زدم که می خواستم یادم بره ولی خدا نخواست یادم بره.
و من زار زدم که حجم شرمندگی که این ارتباط برام میاره سنگین تر از اونیه که بتونم تحمل کنم و اون حرفش یکی بود که: من تو رو دوست دارم و هر چقدر بخوای فرار کنی من نمی ذارم.
و من زار زدم که برای تو زشته که بخوای مثل منی رو دوست داشته باشی، که من دیگه دم از دوست داشتن تو نمی زنم که آبروی تو رو نبرم و اون گفت:تو تنها کسی هستی که من به خاطرش به خودم افتخار کردم. تو مایه ی افتخار منی.
و من زار زدم که من: نمازام قضا میشن، همونایی که قضا نمیشن پر از شک و شبهه ی صحت اند، رخوت سر تا پای وجودم رو گرفته، به چی من افتخار می کنی؟؟؟؟ و اون فقط می گفت: من به تو افتخار می کنم...
به سخن رانی اون فرد محبوب نرسیدم و مجبور شدم که برم ( هرچند برای مراسم عاشورا رفتم یه شهر دیگه و همون سخن ران محبوب اون جا بود) ولی پیام به من رسیده بود و من از شدت بغض بیچاره شدم.
تا الان هم بهش فکر نکرده بودم. کنج ذهنم دفن شده بود. الان هم که پنل رو باز کردم فقط می خواستم به روز شده ها رو بخونم ولی اینا اومد. 
انگار هنوزم میخواد بگه: نباید یادت بره. من دوست دارم....


دینا .م
۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۹

:-(

کسی نیست به من بگه: همین طور که هستی ، خوب و دوست داشتنیه، این قدر خودتو له نکن

دینا .م
۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۱

شیعه؟؟؟

روایت داریم که از نشانه های شیعه اینه که اگه سه بار اسم حسین رو جلوش بیارید اشکش جاری میشه.

روایت نداریم که اگه کسی یه بار جلوش اسم امام رضا رو بیاری ، بند دلش پاره می شه، نشونه چیه؟


دینا .م
۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۲:۲۱

ممنون که هستی

خودش گفته: انسان رو ضعیف خلق کردیم.

ولی هیچوقت نگفته انسان رو تنها خلق کردیم.

منه ضعیف رو انداخته وسط یه دنیا  که بازم خودش گفته پیچیده شده در بلاها، ولی خودش هست،همیشه ، هر لحظه و همه جا هست.

و اذا سالک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه داع اذا دعان

(نکته ش توی اذا دعانه)

دینا .م
۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۳:۱۰

اربعین-فرصت- اول مهر

محرم نیومده منو حال و هوای اربعین گرفته. هرچقدر مخالفم با پیشواز محرم رفتن و زیاد کردن ایام عزاداری ولی از الان گوشم طلب روضه می کنه. دارم گلچین اربعین رو جور می کنم. نه روضه ، نه واحد، نه شور. فقط ضرب. با مداحی های ضربی آدم منظم و محکم راه میره و تا مدت طولانی می تونه با یه سرعت مناسبی حرکت کنه( منظورم از ضربی دوپس دوپس ها نیست، اونایی که فاصله سینه زنیشون یک چهارم واحده، اسمشون چیه؟)

امسال تنها سالیه( و احتمالا ترمی ) که هم من و هم آقای شوهر وقتمون کاملا خالیه. دلم می خواد یه بار از راه اصلی بریم کربلا یه بار از راه نخلستان. استدلالم هم اینه که : ما که وقت داریم. 

تازه دلم می خواد وسط راه توی یکی از موکب های امام رضا بمونیم کار کنیم. حالا هر کاری.

یه سری برنامه فرهنگی هم برای بحث وحدت شیعه ها توی عراق توی ذهنمه، ولی خیلی گنگ و مبهمن.

دلم می خواد امسال همه ی کارهایی که به خاطر کمبود وقت نمی تونستیم انجام بدیم رو انجام بدیم. می دونم ازون فرصت های طلاییه که یه بار توی عمر آدم پیش میاد ولی متاسفانه خیلی زود می گذره، تمرّ مرّ سحاب

امسال اولین مهری بود که سرکلاس نبودم. از سال75. بیست سالا فول.

دلم برای بچه مدرسه ایی ها می سوزه. یه حسی بهشون دارم توی مایه های اولیور توییست.

دینا .م