نقطه های روشن ایمان من چشمان توست ...

پیام های کوتاه
  • (25 دقیقه قبل)
    :-(
۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۶

آلزایمر هم گزینه خوبیه

وقتی احساسات فعال میشه، وقتی خیالت رو رها می کنی تا هر جا می خواد بره، وقتی زحمت نمی دی به خودت تا ذهنت رو خرج چیزای مهم کنی، فکر کردن تبدیل میشه به یه آرزوی دور.

وقتی اون قدر به خیالت مجال داده باشی تا بی پروا بتازونه ، میشه مثل یه اسب وحشی که هرچی تلاش کنی تن به افسار نمیده و توی مهم ترین و حساس ترین جا ها وقتی می خوای ذهنت رو جمع و جور کنی تا درست فکر کنی و به یه نتیجه صحیح برسی ، میبینی  که این اسب وحشی هیچ رقمه با تو راه نمیاد و هر کاری کنی ، تصمیمت میشه یه تصمیم از سر احساسات و رویاها نه از سر عقل.

درکیرم با این اسب وحشی، با هیچ چیز اون قدر درگیری نداشتم که با ذهن خودم دارم. کاش فراموشی بگیرم از همه ی خوراک های این چموش لذت بخش. ازهمه کتاب ها و فیلم ها و آهنگ و تخیلات.

از همه ی دنیا های خیالی که ساختم، همه شخصیت های خیالی که باهاشون زندگی کردم ، از هرچیزی که وقتی به یه مشکل بر می خورم به جای رویارویی با مشکل بهش پناه می برم.

یه با یه بنده خدایی گفت: ما فکر کردن بلد نیستیم، ما به جای تفکر کردن، تخیل تفکر می کنیم.

چقدر درست می گفت، چقدر.


پ.ن: چی خواستم بگه چی شد. تهش می خواستم بگم وقتی تصمیم گرفتید فلان ساعت درس بخونید قبلش نرید فیلم ببینید یا کتاب بخونید. موقع درس خوندن هی ذهنتو وول وول می خوره که بره سمت اون داستانه.
 البته اگه خیلی قدرتمند باشید وول وول می خوره، مال من که ول می کنه میره نمیفهمم که رفت کی اومد.


دینا .م
۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۶

سیکل توجه و تاثیر

گرایشات و امیال ما متاثر از آگاهی ها و به بیان دقیق تر متاثر از توجه ما به آگاهی هامون هست.

برای تاثیر گذاری بر امیالمون عملکرد مستقیم نه تنها جواب نمیده بلکه تاثیر معکوس داره. این که بخوایم به طور مستقیم علاقه مون رو به چیز عزیزی کاهش بدیم معمولا باعث توجه بیشتر ما به اون امر و مجذوب شدن بیشترمون میشه. یا بر عکس اگر بخوایم به طور مستقیم نسبت به چیزی که بهش بی میل و حتی  ازش منزجریم میل ایجاد کنیم، معمولا باعث انزجار بیشتری میشه.

 روش صحیح برای ایجاد علاقه به چیزی افزایش آگاهی نسبت به مزایای اون امر و توجه به اون آگاهی هاست.  این روش کم کم رفع انزجار می کنه، سپس ایجاد میل می کنه و نتیجتا اگر این سیر ادامه پیدا کنه منجر به عمل میشه.



من خوبه این روند رو برای چند نفر توضیح داده باشم؟ 

خوبه این سیستم تاثیر گزاری رو توی چندتا جلسه و برای چندتا مجموعه گفته باشم؟

روی چندتا تخته این پروسه رو کشیده باشم و افراد  رو قانع کنم که بهترین روش اثر گزاری ایجاد توجه نه به شکل مستقیمه؟

خیلی بار. 

خیلی بار یعنی واقعا خیلییییی بار.

ولی وقتی دوباره همین رو از زبون خود استاد می شنوم ( ولو صدای ضبط شده) و دوباره این ساختار توی ذهنم نظم میگیره، اون توجه گمشده انگار  زیر یه عالمه سنگ و گل و خاک غفلت یه تکونی به خودش میده و من دوباره یادم میاد که خودم چند وقته به طور آگاهانه به چیزی توجه موثر نداشتم؟

چند وقته حتی ننشسته م امیالم رو طبقه بندی کنم که کدوم باید پرورش داده بشه و کدوم باید بهش بی توجهی بشه تا محو بشه؟

چند وقته ننشسته م نیاز سنجی کنم که در زندگیم چه خلاهایی هست و برای پر کردن این خلاها  نیاز به چه آگاهی هایی دارم؟

چند وقته کلا ننشسته م به خودم و ذهنم سر و سامون بدم؟

خودم رو و ذهنم رو به جریان روزمرگی واگذار کردم و اجازه دادم دیگران توجه هات و در نتیجه تاثرات من رو سازمان دهی کنن، و این یعنی عملا اختیار زندگی رو تا حد زیادی از خودم سلب کردم.


می نویسم تا یادم نره: جلسه چهارم، دقیقه 152


دینا .م
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۴:۰۳

فراموش نکردم، فقط غافل شدم

 و من بی وفاترین موجود عالمم که به خاطر نعمت، منعم را فراموش می کنم (آیکون شرمنده ی خجالت زده ی سر به زیرانداخته)

دینا .م
۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۶

دل

یک دل جای دو دلدار نیست، 

مگه اینکه در طول هم باشن.

چطور آخه؟

دینا .م
۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۴:۵۶

؟؟؟؟

متنفرم. متنفرم از دیدن سکانسی که توش مردم آمریکا بدون هیچ خجالت و پرده پوشی از خبر انفجار هیروشیما و ناکازاکی خوشحالی می کنن و این رو لطف خدا به خودشون برای پایان جنگ می دونن( رجوع شود به فیلم پسر کوچک)

متنفرم از این حجم تبلیغات برای همجنس بازی و شکستن قبحش توی فیلم ها و سریال های هالیوودی .

متنفرم از آسون کدن خیانت زن و مرد به هم دیگه بدون هیچ قیمتی و همراهیکامل احساسات بیننده با اون( فیلم بروکلین)

متنفر از همه ی فیلم هایی که به شدت( به شددددددت) عواطف ما رو نسبت به دولت امریکا( و جدیدا انگستان بعد از دیدن سریال شرلوک) زیبا ، ناناز و دوست داشتنی می کنه( لعنتی مایکرافت چقدر دوست داشتنیه)

متنفرم از  همه  تاثیراتی که آگاهانه دارم می پذیرم. 

بهتر بگم، متنفر نیستم از اون ها، دارن سبک زندگی و تفکراتشون رو ترویج میدن، عصبانیم از خودمون ، که بهترینمون حاتمی کیا و مجیدی ن.

عصبانیم از خودمون که همه مفاهیم خودمون رو اون قدر مزخرف به خورد جامعه دادیم و لوثش کدیم که الان کار کردن فوق العاده سخت شده( جرات داری اسم حجاب رو بیار توی دانشگاه)

عصبانیم از خمودمون که  از این همه پتانسیل موجود در اطرافمون استفاده نمی کنیم. فرج الله سلحشور( خدا بیامرزدش ان شا الله ) یه سریالی می سازه به نام حضرت یوسف، با پایین ترین سطح کیفی توی همه چیز، ولی این همه طرفدار داره، چرا؟ با استناد به پیامک های شبکه آی فیلم علت اصلیش داستان قرآنی بوده. قطعا دیالوگ نویسی بی نظیرشون نبوده یا گریم های جذاب  و لوکشین های باور پذیر و مثلث های عشقیش. فقط همون بن مایه داستانی با نازل ترین کیفیت ساخته میشه و  کلی طرفدار پیدا می کنه .

عصبانیم از خودمون که همه این ها رو می دونیم ولی باز هم می بینیم و باز هم متاثر میشیم وعصبانی میشیم و هیچ کاری نمی کنیم.

خب یعنی نبینیم؟ نخونیم؟ اگه ببینیم و بخونیم چه جوری متاثر نشیم؟( به قول جناب استاد تو شبیه همونی هستی که ازش خوشت میاد و محشور میشی باش، خدا رحم کنه) خب ببینیم و بخونیم متاثر بشیم و عصبانی بشیم و خب؟ 

چه گلی به سر خودمون و عالم بزنیم؟؟؟؟؟

نمی دونم ، این غر زدن ها جدید نیست، تکراریه، خیلی.

غر زدن هایی که بعد از دیدن بادیگارد بدتر میشه( خوبه ها ولی...)

حالی که بعد از دیدن فیلم بروکلین می خوای یقه خودتو پاره کنی( آخه واقعا به چه توجیهی شما می تونید دختره رو تطهیر کنید؟ ها)

همین دیگه، خیلی عصبانیم

دینا .م

وقتی از تو دلگیرم ، همه چیز تلخ می شود( آهنگین نخوان؛ عاشقانه نخوان، گفتم که، نشد، فقط دارم حرف می زنم، معمولیِ معمولی) وقتی دیر می آیی و زود می خوابی، وقتی چیزی را به من ترجیح می دهی، وقتی اولویت اولت نیستم، وقتی با من صادق نیستی و حرف ها را در هزار لفافه می پیچانی( نه، صادق هستی، رو راست نیستی، حتی توی ذهنم هم جرأت ندارم انگ دروغ به تو بزنم) وقتی که اعتراف می کنی اندازه من عاشق نیستی( البته این را در تعریف از من می گی ولی حقیقت داره) ،  وقتی ....

حس می کنم اگر کسی این ها رو بخونه از تو یه دیو توی ذهنش درست میکنه، ولی نیستی، تو بهترین و عزیزترین و همراه ترین و صبور ترین و عاقل ترینِ منی، ولی عاشق ترین نیستی، و همین همه چیز رو تحت شعاع قرار میده، و تو هتوز نفهمیدی که بزرگ ترین ترس من عاشق نبودنِ نه معشوق نبودن، فقط نکته این جاس که اگر تو همین جور ادامه بدی آیا می تونم هنوز عاشق باشم یا نه.

باهات دعوا می کنم، قهر می کنم و در همون لحظه دارم حسرت می خورم برای این لحظه هایی که می تونیم خوش باشیم، ولی نمی تونم آرام باشم وقتی تو اصلی ترین اصل زندگی منو تهدید کردی

من ازعاشق نبودن می ترسم، خواهش می کنم بفهم

دینا .م
۲۱ دی ۹۴ ، ۱۷:۰۸

استاد

الان چند روزه ورد شب و روزم  شده: من استادم رو می خوام.

برای شروع، برای انگیزه، برای ادامه ، برای فهمیدن اینکه با خودم چند چندم؟ برای اینکه بفهمم باید چیکار کنم؟

کلاً برای اینکه ذهنمو مرتب کنه و هلم بده.

و دقیقاً از همون موقع که به این فکر افتادم ، دارم کارایی می کنم که می دونم اگه بفهمه دیگه نگامم نمی کنه.

آهنگ گوش میدم، خیال بافی می کنم، میشینم یه گوشه و تمام مدت توی سر خودم می زنم، کلاً هر حرام اخلاقی که ذهن رو مشوش و غیرقابل کنترل می کنه، انجام دادم( یه جورایی مسکری نماند که نخوردم و واز سایر معاصی منکری نماند که نکردم)

جالب تر از همه اینه که الانم دارم آهنگ گوش میدم و خودم رو بابت نوشتن همینا له می کنم.

دینا .م

- مدت هاست توی ریاضت موسیقی به سر می برم، به خاطر یه سری پیشرفت ها کنار گذاشتمش، که البته نه به پیشرفتِ رسیدم و نه تونستم ریاضتم رو درست حفظ کنم، ولی الان شدیداَ احتیاج دارم به آهنگ

-آخرش شما قضا و قدر الهی رو فهمیدید؟ آخرش طول عمر آدم ها توی کتاب مکتوم نوشته شده یا تحت یه سری عناصر بالا پایین میشه؟ مثلا کسی که بچه ش رو فرستاده جنگ و شهید شده ، می تونه بگه طول عمرش این قدر بود و اگر هم نمی رفت باز هم همین موقع می مرد؟

- من اصلا آدم متعادلی نیستم، یا بهتره بگم در برابر فشارهای سنگین نمی تونم از خودم واکنش درستی نشون بدم، تا اون حد که بعد از شش سال گذشتن از مرگ برادرم ، هنوز باهاش کنار نیومدم و سر خاکش نمی رم، عکساش رو نگاه نمی کنم و وقتی میرم خونه مامانم اینا، ترجیحا توی پذیرایی نمی رم که عکساشو نبینم و اگر به هر دلیلی باهاش چشم تو چشم بشم خیلی جدی بهش می گم: تو یا هیچ وقت نبودی توی زندگیم یا همین حالا هم هستی و نرفتی. 

-سهم من از زندگی چیه؟ من چقدر حق دارم از زندگی طلبکار باشم؟ چه چیزایی رو می تونم فقط برای خودم ببینم؟ من می تونم امام مجتبی (ع) باشم که توی طول عمرش سه بار کل زندگیش رو انفاق کرد و از صفر شروع کرد؟ من چقدر باید از خودم و زندگیم بگذرم؟

- چقدر باید به ولایت خدا تکیه کرد؟ چقدر باید زندگیمون رو بذاریم توی دست خدا و بهش بگیم هر چی تو بگی، هر چی تو بخوای.  تا اون حد که از  توی زندگیمون یه چیز هم برنداریم و بگیم:به جز این، این مال خودمه، اینو حتی به توی خدا هم نمیدم، به خود تویی که بهم دادیش، سهم من از زندگی اینه، به ازای همه چیزایی که نداشتم و یا چیزایی که دارم و همه رو میدم دست تو ، این برا من ، همین یکی

-توی راه کربلا ، یه شب توی  موکب امام رضا(ع)  خوابیده بودیم که خانومی که کنارمون خوابیده بود به جفتیش می گفت: بعد من بهش گفتم اگه مرتضی نره، محمد علی نره، جواد نره اونا پس فردا توی تهرانن ، پس کی باید بره؟ من خیلی دل گنده نیستم ولی آدم باید همه چیزو با هم ببینه.

- معما حل شد، نه؟ شوهرم می خواد بره سوریه و تنها دلیلی که تا حالا نرفته، مراعات حال منه، بهش نگفتم نرو، فقط وقتی این موضوع رو مطرح می کنه آن چنان به هم میریزم که ترجیح میده پی قضیه رو نگیره و بذاره برای یه موقعیت مناسب که من می دونم هیچ وقت نمی رسه.

- تا چند روز پیش هیچ شکی توی این موضوع که نباید بذارم بره نداشتم، ولی چند روز پیش که توی هوای بارونی از خونه زد بیرون و بعد از چند ساعت من هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد، یه ترس بدی افتاد توی دلم، ترس خیلی بدتر از همیشه که استرس می گرفتم الان یه بلایی سرش اومده ، الان بیمارستانه و اینا. این بار با این فکر می کردم اگه بلایی سرش اومده باشه، اگه مرده باشه من بودم که ازش توفیق شهادتو گرفتم، من که از دستش دادم، فقط اونو راهی قبرستون مرده ها کردم نه گلزار شهدا

-چه کنم؟ گفتم من آدم متعادلی نیستم، من یک هزارم اون که به شوهرم وابسته و دلبسته م به برادرم نبودم، ولی بعد از شش سال هنوزم به برادرم فکر که می کنم تعادلم رو از دست میدم، اگه شوهرمو از دست بدم؟ حتی نمی تونم واکنش هام رو پیش بینی کنم.

- امروز از خونه بابا اینا بداخلاقی کردم تا خونه خودمون به خاطر این که باهام نمیاد پیاده روی، من حق داشتم، تو این دو سال و نیم اینو گذاشته به دلم که با هم بریم بیرون راه بریم، فقط راه بریم( نه این که هیچ وقت نرفتیم، کم رفتیم) من حق داشتم ولی الان که فکر میکنم ازخودم می پرسم: می ارزید؟ به اون ربع ساعتی که می تونستم سرم رو تکیه بدم به صندلی و فقط نگاش کنم؟ نه، نمی ارزید

دینا .م
۲۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۳

روضه مکشوف

یه بنده خدایی برام تعریف کرد از فلسفه ی صدای هرکدوم از ادوات موسیقی توی دسته ها، می گفت این صدای کلی ، صدای زمانیه که علی اکبر توی میدونه، صدای سنج، نشونه صدای برخورد شمشیرا با زره علی اکبر و بوق هلهله ی سپاه عمر سعد. ولی صدای طبل، صدای قلب امام حسینه، که داره علی رو نگاه می کنه و دل نگرانه.

اینا رو بدونی، توی بین الحرمین تکیه داده باشی به دیوار حضرت عباس، رو به گنبد امام حسین و یکی یکی دسته ها از جلوت رد شن، هر ضربه ی طبلی خودش میشه یه روضه مکشوف.


پ.ن: بین دعا کردن و نگاه کردن و گریه کردن مونده بودم و فقط گذاشتم این روضه ی مکشوف کل مغزمو پر کنه.

پ.ن٢: از وقتی که جدی نماز خون شدم، با قضا شدن هر نماز یه ترسی توی دلم میومد که مبادا تارک الصلاه بشم، و امروز...
دعام کنید،، خیلی
دینا .م

می نویسم, پاک میکنم

ثبت می کنم, حذف می کنم

پنل و باز می کنم, گوشی رو پرت می کنم اونوور

حرف هایی هست که جاش این جا نیست, ولی هیچ حای دیگه هم نیست, هیچ کسی هم نیست

دارم حناق میگیرم

دینا .م