واقعا چیکار؟
من از هفده سالگی منتظر ازدواج بودم. به عبارت بهتر مترصد ازدواج بودم. بنای زندگیم رو گذاشته بودم سر اینکه متاهل برم دانشگاه. کار ندارم چقدر درست بود یا نه ولی نیازش رو داشتم و خیلی جدی از خدا می خواستم. ولی خدا نخواست تا بیست و سه سالگی. اون اواخر دیگه داد و بیدادم درومد که : خدایا، دیررررره، گور پدر همه ی برنامه ریزی های زندگیم، دارم هلاک میشم از تنهایی. گذشت، یه چند ماهی که از ازدواج گذشت( یعنی به سال نرسیدا) به این نتیجه رسیدم که این زمان دقیقا زمان مناسب ازدواج من بود، منِ شخصی، نه هیچ فرد دیگه. باید یه سری تجربه ها رو به دست می آوردم، یه سری دردها رو می کشیدم و یه سری خوش گذرونی های مجردی رو پشت سر می گذاشتم تا با دست پر وارد زندگی متاهلی میشدم.
سر بچه دار شدن دقققققیقا همین ماجرا تکرار شد . ما مدت ها منتظر بچه دار شدن بودیم و نمی شد. اتفاقات خیلی عجیب، اشتباه یه دکتر بی ربط، اشتباه یه منشی دیگه و اتفاقات عجیب دیگه. همین که اومدیم قم ، خدا به ما بچه داد( در داغون ترین اوضاع مالی و روحی) و بعد فهمیدیم که اون زمان مناسب ترین زمان ممکن ما برای بچه دار شدن بود .
می دونید این دوتا تجربه ی بزرگ رو توی زندگیم دارم ولی الان که دو ماهه دوباره تصمیم به بچه دار شدن داریم و نشده ( یعنی یه بار شد و نموند و بعدش بازم فهمیدیم چه لطف بزرگی بود که نموند) باز هم بی قرارم و همه ش به عقب موندن از برنامه هام فکر می کنم و این که با این عقب انداختن ها فاصله ی سنی بچه هام زیاد میشه و من چندتا بچه می تونم بیارم و اینا.
می دونید به این فکر می کنم که خدا پیش خودش میگه: دیگه چیکار کنم تا به من اعتماد کنید؟
قشنگ این حست رو میفهمم ...