ماجراهای من و راموناهای خودم
وقتی میبینم مردم دارن صد سال تنهایی و کتابای کیریستین بوبن و میلان کوندرا و ازینا می خونن و من همچنان دارم داستان های رامونا و پدرش رو می خونم حس می کنم خیلی بی کلاس، ناآگاه و دمده هستم.
فکر می کنید الان خیلی افسرده شدم؟
نه، کتاب باخانمان رو دیشب تموم کردم و الان می خوام دوباره برم هوشمندان سیاره اوراک رو بخونم و خعلییییی هم خوشحال هستم.
من ازون آدمایی هستم که وقتی ماجراهای رامونا رو می خونم هر لحظه، هر بغض کردن، هر خرابکاری، هر دلتنگی، هر عصبانیتی رو درک می کنم و باهاش تجربه می کنم.
من ترجیح میدم بارها و بارها این کتاب ها رو بخونم تا یادم نره اگه یه روز دیر اومدم خونه ممکنه دخترِ هفت ساله یِ یشتِ در مونده ی من الان زانو ی غم بغل گرفته باشه و به این فکر کنه که من ترکشون کردم و اون مثل هم کلاسیش مجبوره با پدرش زندگی کنه.
من ترجیح میدم وقتی میام تهران، به جای زیر رو کردن پاساژای لباس، برم انقلاب و برای هفت سالگی، ده سالگی، دوازده سالگی و ...بچم کتاب بخرم، کتابای کهنه و دست دومی که متاسفانه مثلشون خیلی چاپ نمیبشه، و اگه میشه با قیمتی خیلی گزاف تر ازونی که من بتونم بخرم. میرم براش جادوگران سرزمین بی سایه رو می خرم، هوشمندان ساره اوراک، کتابای مژگان کلهر، فریبا کلهر، مصطفی رحمان دوست، جعفر ابراهیمی، کتابای نشر سوره، داستان کوتاهای زمان جنگ و انقلاب.
اینا رو می خرم و ترجیح می دم همون آدم بی کلاس و دمدمه باشم و لی بتونم همون لذتی که خو دم از شیرجه زدن توی کتابخونه مدرسه داشتم رو برای بچه های خو دم ایجاد کنم.
متاسفانه همون طوور که که سینمای کودک ما رکو د پیدا کرده ادبیات کودک ما هم رکود پیدا کرده، ولی نمی بینم کسی زیاد واکنش نشون بده، الان ادبیات نوجوان ما رو دارن شان، دیوید گمل، آر ال استاین و ... قبضه کردن. بده؟ نه ، خیلی هم نویسنده های فو ق العاده ای ان( مخصوصا دیوید گمل) ولی کتاب ها، شخصیت ها، افسانه ها، مال ما نیستن، شبیه ما نیستپن.
در آخرین اکتشافم در مغازه های کهنه خیابون انقلاب کتاب بازگشتِ هُرداد خانوم کلهر رو دیدم( نمی دو نم فریبا یا مژگان) یه رمان با مبنا قرار دادن اساطیر ایرانی. شاید خیلی غنی نبود، شاید کوتاه بو د و جای پرورش داشت، و لی نزدیک و آشنا بود. تکه کلام ها ترجمه نشده بودن و کنایه ها ناب بودن به زبان اصلی رو داشتن. بچه های ما ازین کتاب ها ندارن، یا خیلی کم دارن.
مثل عتیقه جمع کنای حریص میرم توی مغازه های خاک گرفته ی قدیمی و می گردم و هر کتابی که نشونی ازون داستانای قدیمی ، مهربون و وطنی رو د اره جمع میکنم، تا بچه هام کنار قصه های سرزمین اشباح و افسانه های دِرِنای، دختری با روبان سفید و بچه های مسجد و آژیر قرمز هم بخو ه.