مادری
هر کسی از راه می رسه می پرسه: بچه نداری؟
و وقتی با جواب منفی رو به رو میشه با چشم هایی از تعجب گرد شده می پرسه: چرا؟ شما که اون همه دم از آقا( رهبر اتقلاب) می زنید چرا؟
و تلاش خیلی مذبوحانه ایست برای همچین آدمی بخوای توضیح بدی که به این سادگی نیست آوردن یک آدم به این دنیا، پرورش کسی که مقام خلیفه اللهی رو داره، آوردن کسی به این دنیا که تا مدت ها همه ی وجودش وابسته به توئه، توی ناقصهِ مشکل دارِ محدودِ نادان ( یا کم دان)
بخوای توضیح بدی که : بله، احساس مسئولیت می کنم و این حس تا مغز استخونم رو داره می جوه،ولی سخته، آمادگی می خواد و من دارم به در و دیوار می زنم تا آماده بشم، حداقل یه ذره، یه کم، ولی خب زمان می بره، دست من که نیست.
می دوی، پرس و جو می کنی، سعی می کنی پاک بشی، زلال بشی، مادر بشی، عاشق بشی ، از خودت بگذری تا یک ذره لیاقت میزبان نور خدا شدن رو پیدا کنی ...
ولی نتیجه هیچ وقت اون چیزی که می خو ای نمیشه.
و اون موقع میرسی به جایی که باید چشم هاتو ببندی و خودت رو توی معرکه بندازی، توسل و توکل کنی و بپری.
مثل یه نوآموز شنا که توی جلسه دوم می برنش قسمت عمیق، و بهش می گن بپر.
و اون می دونه اگر یک لحظه مکث کنه همه جرات و شهامتش از بین میره و عقب می کشه، پس چشم هاشو می بنده و با اعتماد به اینکه مربیش مراقبشه می پره.
باید بپرم
ولی می ترسم.