نقطه های روشن ایمان من چشمان توست ...

پیام های کوتاه
  • (25 دقیقه قبل)
    :-(

۱۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۲ خرداد ۹۴ ، ۰۴:۴۶

هدیه

یه بار استادمون ازمون پرسید:از شوهرتون چی می خواید؟

اگرمثل اکثر اوقات می خواستم بدون یه لحظه فکر کردن و از روی خط اول ذهنم جواب بدم، هزار آیتمو داشتم تا بگم،ولی وقتی  یه مقدار مکث، دیدم جواب منسجمی براش ندارم، راستش جواب غیر منسجمی هم نداشتم، تهش نوبت به من که رسید گفتم: نمی دونم، باهاش خوش بگذره،

بعد استاد پرسید: چه جور خوش می گذره؟

یکی از بچه ها گفت: به هرچی میگیم گوش کنه

بعد یکی دیگه از بچه هاگفت: نه، اونجور بهش میگیم زن ذلیلِ خاک برسرِ بی عرضه( فقط اولیش رو گفت ولی باقیش هم لوازمش بودن که من  تو دلم گفتم)

آخرش به این نتیجه رسیدیم نمی دونیم چی میخوایم.

بعد استادمون گفت: شما خودتون نمی دونید چی می خواید، ولی ازون بنده خدا انتظار دارید اون طوری که خودتون هم نمی دونید چه طوریه باشه.

راست می گفت. من اینو دقیقا توی زندگی حس می کنم.

مثلا توی هدیه خریدن. من نمی خوام ازم بپرسه چی دوست دارم، نمی خوام برام لباس و کفش بخره( اینا رو فقط باید خودم بخرم) سلیقه ش توی عروسک خریدن افتضاحه (خودشم می دونه) و اون خودش باید بفهمه من چی دوست دارم ، درحالی که خودم نمی دونم چی دوست دارم.

طلا؟

آره طلا چیز هیجان انگیزیه، ولی مگه اصلا می شه همیشه طلا باشه؟ پولش، اصن تنوع، آخرش هم طلا رم بازم باید خودمو ببره انتخاب کنم که بازم من اینو قبول ندارم

من هنوز کادوی روز زن رو نگرفتم، چون بنده خدا واقعا نمی دونه باید چیکار کنه.

و بدترش اینه که من هم نمی دونم چیکار کنم.

و متاسفانه اینم می دونم که اگه چیزی بخره که دوست نداشته باشم، دلم میشکنه 

و هرچه تلاش کنم که نفهمه، بازم می فهمه.

سعی کردم بهش گرا بدم که من ازین چیز خوشم میاد( ده  دقیقه وایسادم جلوی این آویز خوشگلایی که میزنن پشت در، درو باز می کنی صدای جیلینگ جیلینگ میدن و گفتم: وای چقد نازه، چقد صداش قشنگه وکل احساس خرج کردم، آخرش گفت: آره قشنگه ولی بعد از یه مدت صداش میره رو اعصاب، شما باشین افسردگی حاد نمی گیرید؟) ولی بازم نگرفت.



به نظرم مهمترین مشکل اینه که من درک نکردم هنوز اون مرده، اون مثل من فکر نمی کنه، اون ذهن منو نمی خونه، اون علم غیب نداره، ولی با همه توانش سعی داره منو خوشحال کنه. 

اینه که باعث میشه حتی وقتی برام توی نامزدی دوتا مجسمه ی بی ریختِ بی ریخت آورد، عاشقشون بشم و بالای تختم بذارمشون.( هنوزم همونجان)






دینا .م
۲۱ خرداد ۹۴ ، ۰۶:۰۲

مستاصل

می دونم کشیدن پتو از روی کسی که زیر کولر خوابیده، کار به غایت ناجوانمردانه ایه، ولی وقتی چهل و پنج دقیقه از وقتتو می گیره برا یه نماز 5 دقیقه ای...

شما راه بهتری سراغ دارین؟( تازه آخرشم بیدار نشد، خو خودش اصرار می کنه بیدارم کن)

دینا .م
۱۹ خرداد ۹۴ ، ۰۷:۲۴

اولین پست پیامکی

واوووووو، بیان چه باحالهB-)
دینا .م
۱۹ خرداد ۹۴ ، ۰۷:۰۷

من دختر خوبیم

نمی خوام اینجا هم مثل وب قبلیم سیاه باشه( اینکه قالب رو خاکستری برداشتم خودش یک پیشرفت بزرگ محسوب میشه دیگهD:)

هرچند عادت کردم که تمام مدت خودم رو تخطئه کنم،زیر سوال ببرم  ،با خودم دعوا کنم

ولی چند وقت پیش یه مطلبی از آقای دولابی خوندم که گفنه بود: هی به خودت نگو من گناه کارم، من بدبختم، من بیچارم، چون بیچاره میشی ،واقعا، بگو  الحمدلله، بگو  خدا رو  شکر، روی نقاط مثبتت کار کن، ایمان رو به شک تبدیل نکن ، معصیت رو به یقین تبدیل نکن ( البته اون بنده خدا خیلی بهتر گفته بود)

می خوام اینطور باشم

مثبت نگر ( مثل پت توی سیلور لاینینگ)

ولی بلد نیستم

من خیلی دختر خوبیم، مگه نه؟

دینا .م
۱۹ خرداد ۹۴ ، ۰۶:۵۵

پستی بسیار شجاعانه

نمی دونم چند قته این وبلاگ رو درست کردم

یک هفته؟

کمتر؟

بیشتر؟

نمی دونم

هی قالبش رو عوض می کنم

پیوندها رو

با پنلش ور میرم

انگار اعتماد به نفس یه شروع  دوباره رو نداشتم

می خواستم به خواننده های وب قبلیم بگم؟

می خواستم دوباره آشنایی این جا رو بخونه؟

نمی دونم

همیشه شروع برام سخته، حتی شروع یه چیز خیلی خواستنی، مثل مسافرت، یا سینما، یا یه بیرون رفتن دونفره

تا لحظه ای که هنوز در رو باز نکردمو پامو بیرون نذاشتم می خوام برگردم، فرار کنم و برم زیر پتو و پشت پلکام از همه قایم شم.

ولی کافیه درو باز کنم،پامو بیرون بذارم،تا دیگه به این راحتی ها کسی نتونه منو به خونه برگردونه

توی این چند روز خیلی حرف داشتم برای گفتن

ولی تا میومدم یه نگاه به کیبورد مینداختم، سرد میشدم، می ترسیدم، صفحه رو می بستم و می رفتم

الان همه ی شجاعتم رو جمع کردم  و نوشتم: 

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

دینا .م