بارون بارون بارونَ هی
خدا رو هزار بار شکر این جا هم بارون اومد و ما امسال آرزو به دل نمیندیم.
خداییش برای ما خوزستانی ها بارون شده عقده، یه بار همچین تند و شلاقی بزنه ، آدم بره زیرش ، موش آب کشیده بیاد بیرون.
خدا رو هزار بار شکر این جا هم بارون اومد و ما امسال آرزو به دل نمیندیم.
خداییش برای ما خوزستانی ها بارون شده عقده، یه بار همچین تند و شلاقی بزنه ، آدم بره زیرش ، موش آب کشیده بیاد بیرون.
سوالی که احتمالا بعد از دیدن فیلم it's a winderfull life برای هنه پیش میاد اینه که: خب اگه من نباشم برای دنیا چه مشکلی پیش میاد؟ اگه اصلا به دنیا نمی اومدم چه مشکلی برای دنیا به وجود می اومد؟
و خیلی اوقات جواب یه هیچیِ بزرگه, درست مثل جوابی که جورج بهش رسید.
کاش یکی هم پیدا بشه تا ه من هم نشون بده و بگه که دنیا بدون من جای بهتری نبود و بودنم توی مسیر کلی دنیا مثبت بوده.
آهای؟ کسی بال نمی خواد؟
یکی از دردسرهایی که ما بچه ها با مامانمون داشتیم( یا در اصل اون بنده خدا با ما داشت) کتاب خوندن موقع درس بود. کلا یکی از مهم ترین رقابت های ما و مامان روش قایم کردن کتاب داستان لای کتاب درسی و ازون طرف کشف جرم توسط مامان بود. ازون جایی که توی خونه ی ما اگر دری بسته بود باید اول در زده میشد و بعد از جواب گرفتن وارد میشدی, این خودش یک فرصت چند ثانیه ای به مجرم برای محو آثار جرم میداد.
از روش های متداول میشه به جاسازی کتاب توی کشوی میز و باز کذاشتن کشو اشاره کرد( که منجر به گردن درد شدیدی میشد) یا ?انتخاب کتاب های کوچک و کم حجم برای جا دادن لای کتاب درسی(ترجیحا کتاب های درسی بزرگ مثل جغرافی) یا درس خوندن زیر پتو که فضای بسیار مناسبی رو برای مخفی کردن در اختیار قرار میداد یا روشهایی ازین دست( که البته سالها بعد کاشف به عمل اومد در اکثر مواقع مامان جانمان پی به ارتکاب جرم برده بودند ولی به روی مبارک نمی آوردند)
ولی اون دوران با همه مشکلاتش این خوبی رو داشت که شب امتحان مثل بچه آدم می گرفتیم میخوابیدیم و تازه ساعت دو نصفه شب قبل از امتحان شروع به درس خواندن نمی کردیم و تا صبح یکی بر سرخودمان و دو تا توی سر جزوه نمی زدیم( تازه یک ناخونکی به ماجراهای دن کامیلو نمیزدیم اون وسط)
نتیجه اخلاقی اینکه از الان دغدغه من شده پیدا کردن راهکاری برای خودم و بچه هام که نه برای کتاب خوندن مجبور به مخفی کاری بشن و نه از درسشون بیوفتن.
تابستون ها اوضاع خونه ما کاملا برعکس بود, یعنی بعد ازتمام شدن امتحانات ثلث سوم به هر کس یه بودجه ای میدادن برای خرید کتاب و برای خوندن هر صفحه یک ریال جایزه می گذاشتن که بعد از تموم شدن کتاب ها جایزه اش خرج خریدن کتاب های جدید میشد واین پروسه تا آخر تابستون ادامه پیدا می کرد و یکی از هیجان انگیزترین دورهمی های تابستونی ما همین دور هم نشستن و کتاب خوندن ها بود . و همه چیز خوب و خوش بود تا اول مهر.
این بازه زمانی به بهترین وجه طی میشد ولی الان برای ادامه این پروسه در زمان مدرسه و به وجود نیومدن اون مشکلات به بن بست خوردم. واقعا بهترین روش چیه؟
وقتی میبینم مردم دارن صد سال تنهایی و کتابای کیریستین بوبن و میلان کوندرا و ازینا می خونن و من همچنان دارم داستان های رامونا و پدرش رو می خونم حس می کنم خیلی بی کلاس، ناآگاه و دمده هستم.
فکر می کنید الان خیلی افسرده شدم؟
نه، کتاب باخانمان رو دیشب تموم کردم و الان می خوام دوباره برم هوشمندان سیاره اوراک رو بخونم و خعلییییی هم خوشحال هستم.
من ازون آدمایی هستم که وقتی ماجراهای رامونا رو می خونم هر لحظه، هر بغض کردن، هر خرابکاری، هر دلتنگی، هر عصبانیتی رو درک می کنم و باهاش تجربه می کنم.
من ترجیح میدم بارها و بارها این کتاب ها رو بخونم تا یادم نره اگه یه روز دیر اومدم خونه ممکنه دخترِ هفت ساله یِ یشتِ در مونده ی من الان زانو ی غم بغل گرفته باشه و به این فکر کنه که من ترکشون کردم و اون مثل هم کلاسیش مجبوره با پدرش زندگی کنه.
من ترجیح میدم وقتی میام تهران، به جای زیر رو کردن پاساژای لباس، برم انقلاب و برای هفت سالگی، ده سالگی، دوازده سالگی و ...بچم کتاب بخرم، کتابای کهنه و دست دومی که متاسفانه مثلشون خیلی چاپ نمیبشه، و اگه میشه با قیمتی خیلی گزاف تر ازونی که من بتونم بخرم. میرم براش جادوگران سرزمین بی سایه رو می خرم، هوشمندان ساره اوراک، کتابای مژگان کلهر، فریبا کلهر، مصطفی رحمان دوست، جعفر ابراهیمی، کتابای نشر سوره، داستان کوتاهای زمان جنگ و انقلاب.
اینا رو می خرم و ترجیح می دم همون آدم بی کلاس و دمدمه باشم و لی بتونم همون لذتی که خو دم از شیرجه زدن توی کتابخونه مدرسه داشتم رو برای بچه های خو دم ایجاد کنم.
متاسفانه همون طوور که که سینمای کودک ما رکو د پیدا کرده ادبیات کودک ما هم رکود پیدا کرده، ولی نمی بینم کسی زیاد واکنش نشون بده، الان ادبیات نوجوان ما رو دارن شان، دیوید گمل، آر ال استاین و ... قبضه کردن. بده؟ نه ، خیلی هم نویسنده های فو ق العاده ای ان( مخصوصا دیوید گمل) ولی کتاب ها، شخصیت ها، افسانه ها، مال ما نیستن، شبیه ما نیستپن.
در آخرین اکتشافم در مغازه های کهنه خیابون انقلاب کتاب بازگشتِ هُرداد خانوم کلهر رو دیدم( نمی دو نم فریبا یا مژگان) یه رمان با مبنا قرار دادن اساطیر ایرانی. شاید خیلی غنی نبود، شاید کوتاه بو د و جای پرورش داشت، و لی نزدیک و آشنا بود. تکه کلام ها ترجمه نشده بودن و کنایه ها ناب بودن به زبان اصلی رو داشتن. بچه های ما ازین کتاب ها ندارن، یا خیلی کم دارن.
مثل عتیقه جمع کنای حریص میرم توی مغازه های خاک گرفته ی قدیمی و می گردم و هر کتابی که نشونی ازون داستانای قدیمی ، مهربون و وطنی رو د اره جمع میکنم، تا بچه هام کنار قصه های سرزمین اشباح و افسانه های دِرِنای، دختری با روبان سفید و بچه های مسجد و آژیر قرمز هم بخو ه.
واقعا مسخره نیست آدم توی چله تابستون خوزستان بره آزمایش بده ببینه کمبود ویتامین دی داره؟ اونم جار برابر حد مجاز؟
نه, واقعا مسخره نیست؟
هر بار با رفتاری رو به رو میشم که برام زننده و بدآینده قبل از هر نتیجه گیری اول از همه توی خودم دنبال اون رفتار یا رفتارهای مشابه می گردم که منم این طور هستم یا نه؟ منم همین طور اطرافیانم رو آزار میدم یا نه؟ و اگر خودم به نتیجه ای نرسم اطرافیانم رو مجبور به اعتراف می کنم که منم همچین عادت حال به هم زنی دارم یا نه؟ و چه جواب مثبت باشه و چه منفی( که خیلی اوقات هم متاسفانه مثبته)اون آیتم رو قرار میدم جزء لیست سیاه رفتارم.
این کار به خودیه خود کار خوبیه ولی اگر همه ی این نکنم ها رو داشته باشی ولی جایگزین مناسبی براشون پیدا نکنی یواش یواش محو میشی. دربرابر اتفاقات پیرامونت هزارتا آپشن داری که نباید انجامشون بدی و خب حالا چیکار باید بکنی؟ نمی دونی. پس سکوت بهترین راهکاره .سکوت می کنی و سکوت می کنی و محو میشی.
راهکاری برای این مشکل ندارم.شاید علتش نداشتن الگوهای مناسبه یا نداشتن اعتماد به نفس لازمِ.
همیشه ادب از بی ادبان آموختیم یک بار هم محض رضای خدا از با ادبان!!!
هر کسی از راه می رسه می پرسه: بچه نداری؟
و وقتی با جواب منفی رو به رو میشه با چشم هایی از تعجب گرد شده می پرسه: چرا؟ شما که اون همه دم از آقا( رهبر اتقلاب) می زنید چرا؟
و تلاش خیلی مذبوحانه ایست برای همچین آدمی بخوای توضیح بدی که به این سادگی نیست آوردن یک آدم به این دنیا، پرورش کسی که مقام خلیفه اللهی رو داره، آوردن کسی به این دنیا که تا مدت ها همه ی وجودش وابسته به توئه، توی ناقصهِ مشکل دارِ محدودِ نادان ( یا کم دان)
بخوای توضیح بدی که : بله، احساس مسئولیت می کنم و این حس تا مغز استخونم رو داره می جوه،ولی سخته، آمادگی می خواد و من دارم به در و دیوار می زنم تا آماده بشم، حداقل یه ذره، یه کم، ولی خب زمان می بره، دست من که نیست.
می دوی، پرس و جو می کنی، سعی می کنی پاک بشی، زلال بشی، مادر بشی، عاشق بشی ، از خودت بگذری تا یک ذره لیاقت میزبان نور خدا شدن رو پیدا کنی ...
ولی نتیجه هیچ وقت اون چیزی که می خو ای نمیشه.
و اون موقع میرسی به جایی که باید چشم هاتو ببندی و خودت رو توی معرکه بندازی، توسل و توکل کنی و بپری.
مثل یه نوآموز شنا که توی جلسه دوم می برنش قسمت عمیق، و بهش می گن بپر.
و اون می دونه اگر یک لحظه مکث کنه همه جرات و شهامتش از بین میره و عقب می کشه، پس چشم هاشو می بنده و با اعتماد به اینکه مربیش مراقبشه می پره.
باید بپرم
ولی می ترسم.
(و اتساپ)
-مشهدی؟ هنوز نرفتی؟ کی دعوتت کنم افطاری؟
-سلام خواهر، ان شالله امسال هم ماه مبارک میرید مشهد؟ التماس دعا
-سلام دینا، کی میری مشهد، می خوام بچه ها رو دعوت کنم، هستی؟
( حضوری)
- چه عجب ماه رمضونه شما هنوز مشهد نرفتید، عادت نداشتیم ماه رمضون ببینیمتون
- نمی خواین حداقل یه ده روزی برین، عججججببببب!!!!!
انگار بار غم خودم کمه، دیگران هم (با مهربانانه ترین نیت ها) هی هی نمک به زخمم می پاشن.
پ.ن2:
داشت کارم گره می خورد ولی تا گفتم/ "جان آقای خراسان" همه را بخشیدی