نقطه های روشن ایمان من چشمان توست ...

پیام های کوتاه
  • (25 دقیقه قبل)
    :-(

- مدت هاست توی ریاضت موسیقی به سر می برم، به خاطر یه سری پیشرفت ها کنار گذاشتمش، که البته نه به پیشرفتِ رسیدم و نه تونستم ریاضتم رو درست حفظ کنم، ولی الان شدیداَ احتیاج دارم به آهنگ

-آخرش شما قضا و قدر الهی رو فهمیدید؟ آخرش طول عمر آدم ها توی کتاب مکتوم نوشته شده یا تحت یه سری عناصر بالا پایین میشه؟ مثلا کسی که بچه ش رو فرستاده جنگ و شهید شده ، می تونه بگه طول عمرش این قدر بود و اگر هم نمی رفت باز هم همین موقع می مرد؟

- من اصلا آدم متعادلی نیستم، یا بهتره بگم در برابر فشارهای سنگین نمی تونم از خودم واکنش درستی نشون بدم، تا اون حد که بعد از شش سال گذشتن از مرگ برادرم ، هنوز باهاش کنار نیومدم و سر خاکش نمی رم، عکساش رو نگاه نمی کنم و وقتی میرم خونه مامانم اینا، ترجیحا توی پذیرایی نمی رم که عکساشو نبینم و اگر به هر دلیلی باهاش چشم تو چشم بشم خیلی جدی بهش می گم: تو یا هیچ وقت نبودی توی زندگیم یا همین حالا هم هستی و نرفتی. 

-سهم من از زندگی چیه؟ من چقدر حق دارم از زندگی طلبکار باشم؟ چه چیزایی رو می تونم فقط برای خودم ببینم؟ من می تونم امام مجتبی (ع) باشم که توی طول عمرش سه بار کل زندگیش رو انفاق کرد و از صفر شروع کرد؟ من چقدر باید از خودم و زندگیم بگذرم؟

- چقدر باید به ولایت خدا تکیه کرد؟ چقدر باید زندگیمون رو بذاریم توی دست خدا و بهش بگیم هر چی تو بگی، هر چی تو بخوای.  تا اون حد که از  توی زندگیمون یه چیز هم برنداریم و بگیم:به جز این، این مال خودمه، اینو حتی به توی خدا هم نمیدم، به خود تویی که بهم دادیش، سهم من از زندگی اینه، به ازای همه چیزایی که نداشتم و یا چیزایی که دارم و همه رو میدم دست تو ، این برا من ، همین یکی

-توی راه کربلا ، یه شب توی  موکب امام رضا(ع)  خوابیده بودیم که خانومی که کنارمون خوابیده بود به جفتیش می گفت: بعد من بهش گفتم اگه مرتضی نره، محمد علی نره، جواد نره اونا پس فردا توی تهرانن ، پس کی باید بره؟ من خیلی دل گنده نیستم ولی آدم باید همه چیزو با هم ببینه.

- معما حل شد، نه؟ شوهرم می خواد بره سوریه و تنها دلیلی که تا حالا نرفته، مراعات حال منه، بهش نگفتم نرو، فقط وقتی این موضوع رو مطرح می کنه آن چنان به هم میریزم که ترجیح میده پی قضیه رو نگیره و بذاره برای یه موقعیت مناسب که من می دونم هیچ وقت نمی رسه.

- تا چند روز پیش هیچ شکی توی این موضوع که نباید بذارم بره نداشتم، ولی چند روز پیش که توی هوای بارونی از خونه زد بیرون و بعد از چند ساعت من هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد، یه ترس بدی افتاد توی دلم، ترس خیلی بدتر از همیشه که استرس می گرفتم الان یه بلایی سرش اومده ، الان بیمارستانه و اینا. این بار با این فکر می کردم اگه بلایی سرش اومده باشه، اگه مرده باشه من بودم که ازش توفیق شهادتو گرفتم، من که از دستش دادم، فقط اونو راهی قبرستون مرده ها کردم نه گلزار شهدا

-چه کنم؟ گفتم من آدم متعادلی نیستم، من یک هزارم اون که به شوهرم وابسته و دلبسته م به برادرم نبودم، ولی بعد از شش سال هنوزم به برادرم فکر که می کنم تعادلم رو از دست میدم، اگه شوهرمو از دست بدم؟ حتی نمی تونم واکنش هام رو پیش بینی کنم.

- امروز از خونه بابا اینا بداخلاقی کردم تا خونه خودمون به خاطر این که باهام نمیاد پیاده روی، من حق داشتم، تو این دو سال و نیم اینو گذاشته به دلم که با هم بریم بیرون راه بریم، فقط راه بریم( نه این که هیچ وقت نرفتیم، کم رفتیم) من حق داشتم ولی الان که فکر میکنم ازخودم می پرسم: می ارزید؟ به اون ربع ساعتی که می تونستم سرم رو تکیه بدم به صندلی و فقط نگاش کنم؟ نه، نمی ارزید

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۲۶
دینا .م

نظرات  (۵)

۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۷:۳۱ خارج ازچارچوب
آخرش نمی‌دونستم لبخند بزنم؟ یا با بغض درون متن، بغض کنم ...
دوتاش شد!
فقط سعی می‌کنم بفهمم چقدر این کنده شدن از بزرگترین دلخوشی زندگی،سخته. انقدر سخت که انگار خدا هم تا کنده شدن دو طرف رو نبینه، قضا و قدرشو اعمال نمی‌کنه...

پاسخ:
بغض رو فهمیدم ولی لبخند رو نه
واقعاً؟ واقعاً خدا منتظر میمونه؟
۰۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۸ خارج ازچارچوب
لبخند داره چون احساس شما با نهایت غمی که درش هست، یه مرحله‌ی بزرگ و با شکوهه که هرکسی نمی‌تونه توی زندگیش تجربه کنه. توی حرفای شما ظهور این مرحله، محسوسه.

انتظار خدا هم ... چیزی که در غالب داستان شهدای خودمون دید‌ه‌ام همین بوده، مادر باید دل بکند ... همسر باید دل ببرد ... پدر باید فرزندش را به خدا بسپارد ...
پاسخ:
ولی من این طور حس نمی کنم, حس می کنم تمام قد شدم سد رشد عزیزترینم
الان باید بگم دعا کنید دل بکنم؟ نه, من حتی از فکر کردن به دل کندن هم هراس دارم, برام دعای خیر کنید. هر چی که هست
۰۳ دی ۹۴ ، ۱۷:۰۲ دادا احمد
دعاها
همه مستجابند
اگر مخاطبشان همان است که از رگ کردن نزدیک تر است...

وسوسه ها
همه سرنوشت حتمی اند
اگر مملکتمان دست دشمنی است که بین دو پهلوی ماست...

خدایا
با این دشمن, من یارای جنگم نیست
خودت می دانی و خودش...

۲۶ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۰ فاطمه حمزه لوی
سخته، سخته، خیلی سخته
وای خدایا... برادرِ منم می خواست بره
مادرم نذاشت. من چیزی نمی گفتم ولی توی دلم غوغا بود...
واقعا اونهایی که دل می کنن، کوه صبرن. یا شاید هم از خدا می خوان کوه صبر بشن!
دعا می کنم هرچی خیره برات پیش بیاد.
پاسخ:
هر چی خیره، ان شالله هرچی خیره، 
ولی دیگه دیدن بغض های همسر وقتی میره مراسم تشییع شهدا، تحمل کردنی نیست
۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۱۴ پلڪــــ شیشـہ اے
خدا امانت هاشو پس می گیره. حالا هر چه قدر هم که برای ما سخت و غیر قابل پذیرش باشه. می تونم کاملا حس کنم چه حالی می شید. ولی باید بگذریم. امتحان سختیه برای ما خانم ها. ولی خون همسرای ما که رنگین تر نیست.اشک داغ ...
پاسخ:
خون همسرای ما رنگین تر نیست ولی داغشون سنگین تره.
خدا داغ به دل کسی نذاره ان شالله

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی