فقط من این طوریما، فقط من
همیشه فکر می کردم فقط خودمم که تنهام، که از دست دوستام کفری ام که دوسم ندارن، که من همیشه واسه همه خیلی دوستم ولی دیگران واسه من فقط دوست معمولی ان،فقط منم که واسه دوستام کلی وقت و حس و انرژی می ذارم ولی کسی نیست برا من بذاره. فقط منم که...
و نتیجه این فقط منم ها میشد عصانیت ، افسردگی، اشک وا ازین دخترونه بازیا.
ولی می بینم که الان اکثر دخترای هم سن و سال من همین حسو دارن، حس می کنن خودشون خیلی دوستن ولی دیگران نه، و هرکسی یه جایی اینو میگه، شاید به شوخی، به کنایه، با بغض، با گریه، ولی میگه، چون این تفکر خیلی روح رو آزرده می کنه، حس انزوا به آدم می ده و ازون بدتر حس خواسته نشدن.
ممکن من کلی دوست داشته باشم، ولی یه رفیق دنگ، رفیق فابریک، یار گرمابه و گلستان،کسی که همه چیزشو بدونی و همه چیزتو بدونه، کسی که هروقت دلت گرفت،بدون فکر کردن گوشی رو برداری و شماره ش رو بگیری ، کسی که وقتی ناراحتی و نمی خوای حرف بزنی ، زیر و روت کنه تا بفهمه چته؟ کسی که وقتی ناراحتی، به روی خودت نیاری، می فهمه، کسی که مامان بابات می شناسنش، خونشم بلدن( بسکه رفتی و اومدی) مامان باباشم میشناسن..، اینو دارم میگم، اینه که خیلی از دخترا دارن دنبالش می دون( این طور که دیدم انگار پسرا همچین تو این فازا نیستن، یعنی کلاَ گروهی حال می کنن، پسرن دیگه)
بودن کسایی که این طور بودن برام، ولی یا بعد از یه مدت قطع شده( بگم لعنت به ازدواج یا نه؟ ) یا دیدم اونی که من می خوام نیست، مثلا کسی هست که همه زندگیشو برات بگه، ولی کسی نیست که بخواد همه زندگیتو بشنوه( یه گوش می خواد) یا برعکس، که همه زندگیتو می دونه، ولی حاضر نیست همه ی زندگیشو برات بگه( آقایون نگن خو چه لزومی داره، این جا یه مباحثی هست که شما درک نمی کنید)
من داشتم یه کسی که تا هشتاد درصد این شرایطو داشت. و خیلی خوب بود، و بعد؟؟؟ بااام ...
یه آقاهه از آسمون افتاد ، دوست چندین ساله ی مارو برداشت و برد.
اولش گفتم: اولشه ، درست میشه. بعدش گفتم این اثرات تاهله، من مجردم، نمی فهمم. درد اون موقعی بود که منم متاهل شدم و دیدم نه، بحث تاهل نیست، یارو کلا عوض شده. و این نقطه ی خیلی بدی بود. خیلی بد. ازون بدتر اینه که انگار نمی گیره چه اتفاقی افتاده، انگار نمی گیره که خیلی عوض شده، نمی دونم به روی خودش نمیاره یا واقعا حواسش نیست.
توی اون وب کلی غیر مستقیم درباره این موضوع نوشته بودم، و این جا یکی دو بار. الان دیدما نگار خیلی ها این مشکلو دارن، و همه هم فکر می کنن فقط خودشون این طورن، دارم نگاه می کنم میبینم ماها توی یه بازه ی زمانی چه جهنمی عاطفی برای خودمون درست کردیم با این افکار
پ.ن: چند وقت پیش یه بنده خدایی گفت: خیلی ها هم می خواستن با تو همچین رابطه ای داشته باشن، تو پایه نبودی.
من با چشای گرد شده: با من؟ کیا؟
- میم و ف و ز
من با حالت از بهت درومده: ها، اونا، خب ما شگل هم نبودیم، نمیشد، مثلا میم خیلی از من کوچیکتره، ف کلا فازش یه چیز دیگه ست، خداییش با ز هم دارم خیلی سعی می کنم بسازم، ولی نمیشه( قبول دارم خیلی آدم کم دوست دارنده ای هستم )
- خب این حقو برای نون ه ( همین دوست مزبور) قائل باش
من:-/